یک وجه مشترک عجیبی هست بین آدم ها و مسواک ها، بعضی ها نرم ان ، بعضی سخت ، بعضی طراحی شدن برای رسیدن به هر سوراخ سمبه ای ، بعضی برس دارن در جهت های مختلف ، بعضی بی کیفیت، بعضی با کیفیت ، بعضی برقی ان و وقتی روشنشون میکنی دیگه نمی خوایی خاموششون کنی ، بعضی چند کاره ان و ضد باکتری و مخصوص زبون و تری دی ان .....خلاصه همه این مسواک ا یه خاصیت مشترک دارن و بایدبعد از چند وقت که از جعبه دراودیشون بیرون ، بندازیشون تو سطل زباله ، دیر و زود داره ولی بالاخره مقصد همه یه جاس.....حالا که من دارم یکی دیگه رو میندازم تو زباله به نگاهی به به مسواک ای تو زباله میندازم یه نگاه به جعبه مسواک ای نو ....و فکر میکنم مسواک بعدی کدوم یه.....اون سطل زباله مثل به دفتر خاطرات میمونه.....و در خالی که به خودم فکر میکنم یه سوال ذهنم و مشغوا میکنه که تاریخ انقضای یه مسواک چقدر طولانی میتونه باشه و آیا یه مسواک همیشگی وجود داره یا نه....تو ی قفسه داروخونه که رو همشون نوشته :
Satisfaction gurantied
ولی اون تخفیف روشون نشون میده که دارو خونه چی می خواد از شرشون خلاص شه و تشویقت کنه که بیشتر بخری و زودتر بندازی دور و زود تر برگردی
صدای تق خوردن مسواک با سطل زباله قاطی میشه با صدای اس ام اس
میدونه آدم هر سال یه لیست سنگ قبرب راش اضافه میشه واسه سر زدن ، ولی بعضی آدم ها حیفن رفتن شون . فرزاد نامجو یه انسان متفاوت آدمی که خیلی بهش مدیونمراحت شد و رفت از این همه دو رویی و نامردی خلاص شد. هنوز فراموش نمی کنم روزی رو که باهاش درس طراحی صنعتی داشتم به معنای واقعی کلمه معلم بود و استاد...نه لباس نه جنس نه پدر دانشجوهاش واسش مهم بود بلکه فقط و فقط خود دانشجو و کارش واسش مهم بود بر خلاف بسیاری از استادنما های کوتوله که یه لیست از "جون ها" یا "نو چه ها" داشتن نامجو خودش بود متفاوت بود تشویق به متفاوت بودن و متفاوت فکر کردن می کرد...همیشه واسه همدیگه سلام میرسندیم از طریق محمد ...هنوز فراموش نمی کنم داستان پایان نامه خودم و وقتی که یه سری از همون استاد نما ها بخاطری که واسشون مقاله ای اس ای ننوشتم و یا حاضر نشدم در نقش راننده آژانس خدمتشون کنم همون آدم هایی که تهدید کرده بودن که ژوری حق نداره به پایان نامهای که چندین مقاله و مسابقه ازش برنده شده و چاپ شده نمره بده، نامجو کنارم وایستاد ، یه سری از بچه های طراحی صنعتی رو با خودش سر جلسه اورد و موقعی که گفتم آجر جنایت ه به مزاح بلند گفت "فقط الکوبان"..حاضر نشد بیاد بشینه ردیف اول قاطی همون استاد نما های کوتوله بلکه رفت نشست آخر کلاس قاطی دانشجوهاحالا من این گوشه دنیا هاج و واج از خبر رفتنش گریه می کنم راه میرم پاکت اول سیگار رو تموم میکنمو به یاد حرف هاش منش ش و خودش می اوفتم...می دونم زجر کشید تو ان شهر بی خودی بین آدم های حسود بی خودی و خواست خودش باشه درست باشه انسان باشه و متفاوت . جنگید و بالاخره از پا در اومد. راحت شد راحت و جا برای کوتوله های حسود بازتر شد. خیلی ها بهش مدیونن ..خیلی دانشجو تربیت کرد فکر کردن و انسان بودن و به من حداقل یاد داد.
به یاد فرزاد نامجو که به خق "فرزاد" بود و " نامجو"
و یک سنگ قبر دیگه و راحت شدن یک انسان دیگه از شر انسان نما ها
و من موندم و خاطرات و اشک و سیگار تو این دو شنبه بی خودی
...and one of those sad depressing moments when I am beaten by the black wolf , I shout voicelessly, I tear tearlessly and surprisingly I should look happy to others and be responsible .
دو سال پیش تو یه همچین روزی یادمه نشسته بودم با کلی رخت و لباس و کتاب و عکس و تو کلنجار این بودم که کودومو بردارم کدو مو بر ندارم. آخه میدونید که فقط دو تا 23 کیلو خاطره اجازه داره هر آدمی با خودش ببره ، اون روز و هیچ وقت فراموش نمی کنم صبحی که نمی خواستم از جا بلند شم یه ظهری با دو تا ساندویچ سرد و دو تا پپسی و آدمی که پیشش آرامش داشتم ، حس عجیبی بود نمی دونستم باید شاد باشم یا غمگین ...هنوز بعد دو سال دلم براش تنگ میشه و تنها چیزی که آرومم میکنه یه تیکه هایی خاطره ست که با خودم اوردم ازش. عصر اون روز رفتم سراغ مادر بزرگ ، مریض افتاده بود رو تخت ، با هم صحبت کردیم به سختی حرف میزد ژ، بهش گفتم میرم برات دعوت نامه میفرستم بیا پیشم . همیشه انو که میگفتم میگفت باشه فقط یه خونه ایران میخوام شاید خواستم برگردم، شاید خالت خواست بیاد مشهد باید جا داشته باشه ، ولی این دفعه یه نگاهی بهم کرد و گفت دیگه نمی تونم بیام بعیده زنده باشم وچشم اشو دو بار باز و بسته کرد و شش ماه بعد چشم اشو واسه همیشه بست و من پیشش نبودم. این دفع که برگردم معلوم نیست عکس کیه باید سیاه سفید کنم. حالا جای عجیب ماجرا اینه که امروز شد جشن شکرگذاری اینجا و البته روز معمار دقیقا زمانی که من تصمیم گرفتم دیگه معماری رو نمی خوام ادامه بدم ، حالا امسال سال دوم همیشه یه دلیلی واسه خوشحالی زیادتر دارم با این بسته ای که پر از طعم و مزه و خاطره است که از مشهد اومده فکرشو بکنین باقلوا خانگی ، زعفرون، چای سبز ، هل ، زیره ، گلاب قمصر که خودم خریده بودم از کاشان سه سال پیش ، کلی سبزی خشک واسه آش و کوکو. از سال پیش حالا من و مزدک دو نفری جشن میگیریم آخه اونم همین روز فقط سال پیش اومد ، دو روز پیش شروع کردم به نگاه کردن عکس ای دو سال پیش و آخرین عکسی و که میدیدم با چشم ای گریون شاهین نجفی میخوند که زندگی همش غمــــــــــــــــــــــــه که زندگی همش غمــــــــــــــــــــه ، حال جدایه تمام خوشحالی ها و جشنا و لذت های کوچیکی که واسه خودم میسازم و میزارم تو فیس بوک این غم همیشگی با هامه و نمی دونم چرا ، این غم شده رفیقم و جزئی از وجودم، و تنها مرهمم یکی از همون خاطره هاست که اوردم ، خیـــــــــام ، یک از بچه ها میگفت خیام مگه چنتا شعر داره که من هر روز میخونم و رفتم تو ژست ، ولی اون نمی دونه که همون چنتا شعر واقعن درمون این غم درونی منه واسه چند لحظه
سال پیش امروز یکی از اون روزا بود یه روز آولین و یه روز آخرین... جا گذاشتن یه نفر تو ساحل خیال... و آهنگ تو هستی رادان که دائم داره بهت دهن کجی میکنه.....خنده دارتر اینه که ازم همیشه بچه ها میپرسن چرا اون موبایل قدیمیت و تو شارژ میکنی....جواب من همیشه یه شونه بالا انداختن بوده و از جواب طفره رفتن.....نمی دونن تو اون موبایل هنوز داستان یه روز توش هست که نمیشه بخاطر یاری نکردن تکنولوژی وارد لپ تاپ شه....واسه همین همیشه تو شاريه واسه مرور یه روز از نوع ناتمومش.
خاطره ها با گوشه ها همیشه زنده هستن یه نگاه به گوشه های اتاق تون بندازین می بینین مهمترین لحظه ها و خاطراتتون رو اونجا قاب کردین....شاید آدم میخواد وانمود کنه که گوشه ها مهم نیستن ولی ارزشمندترین آرو همیشه تو گوشه ها نگه میدارن..یه جور حس انکار ، انکاری از جنس انتظار
یه کسایی یه چیزایی یه خاطراتی یه لحظه ایی همیشه میمونن واست حتی اگر هم زور بزنی که فراموششون کنی....اگه واقعی باشن همیشه میمونن و زمان تیزترشون می کنه تبدیل میشن به خاطرات قاب دار تو ذهنت حالا نه لازم نیست رو دیوارت باشن و بعضی شبا رد میخ قابشون تو مغزت تیر میکشد بدجور از نوع دردی که یادت میارن ما واقعی بودیم و هستیم
بماند که دارم عوق میزنم از این عکس هفت سین گزاشتن و تگ کردن و ...یه دفعه سبز شدن ملت و تبریک ای شابدول عظیمی و شر کردن انئاع و اقسام دمبلی کسک نوروزی و آیه و فلسه بافتن از فلسفه سین.....مثل همیشه عید ا هفت سین من همون هفت ا سیگار ه که بهم گره خورده و با یه پوک میری فضا ....بماند از همه این آرزو تخمی ایه سلامتی و شادی و پول و عشق و...که مجبوری واسه اینکه هم رنگ جماعت شی به ناف ملت ببندی و به ناف خودت همچین که خودتم باورت بشه.....من اگه امسال یه پیانو بزارم تو این هال و کل سال و روبروی این ساختمون میس وندروه بشینم پشت پیانو و واسه خودم دلنگ دولونگ کنم ..امسال سال ه منه
یکی از کارایی که باعث میشه شب قرص اعصاب نخورم واسه خواب ، پیاده روی و شناست ولی تو این هوای منفی چهل طبیعتا باید فقط به شنا فکر کرد ، رفتم توی استخر شروع میکنم به کندن لباس ام که توی استخر مردی به هیبت گوریل پشمالو سیاه چاق تو جه ام رو جلب میکنه که داره اون ته به دخترش شنا یاد میده و البته بالای سرشون بیرون استخز زنش وایستاده با لباس کاملن پوشیده!!! از شواهد پیدا بود که هموطنن ...ولی چرا اینطوری؟ حانم به آقا اعتماد نداره که بیاد استخر و زن ای دیگه رو دید بزنه یا آقا اجازه نمی دن خدای نکرده الگترون های خانم در استخر به ملت برسه شاید هم خانم پریود هستن و معذور الله اعلم البته خانم به محض رویت من که نزدیک وسایلشئن مشغول لباس در اوردن هسنم آمدند و با کمال پر رویی تو فاصله نیم متری نشستن که خدایی نکرده تمبون شوهر مبارک رو کش نریم همین فکرا بود که دبدم 1 ساعته که درام شنا میکنم و الان تنها تی استخرم میخواستم مایو رو در بیارم و یکم شنا بکنم که دیدم یه شیر پاک خورده ای پشت سرم داره روی ترد میل میدوه...یکم فحش چهاردیواری زمزمه کردم و رو آب دراز کشیدم ...آرامش و حس تعلیق ش و دوست دارم
از تنهایی لذت میبرم ولی بعضی وقت ا میخوام با یه نفر حرف بزنم ، برم سوشی....کافه نتهایی لذت بخش ه ولی نه سوشی.....به محض اینکه با یه نفر شروع میکنم به صحبت بعد از چند دقیقه میخوام بالا بیارم از دوتایی یا چند تایی بودن...باز دلم تنهایی میخواد و باز دوباره این چرخه باطل
یه بار کلن میشه تو زندگی عاشق شد بعد از اون میشه معامله و حسابگری و به قول استاد عقش......حالا تو همش بگو عشق همیشه در مراجعه است اصلنم نیست ، بمیر و بسوز